برگ سوم
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برگ سوم
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2619
نویسنده : TAKPAR

با صدای خاله نوشین که داد می زد«مگه کر شدی دختر؟»از پله ها پایین رفتم و متوجه شدم که پدر امروز برای ناهار به خانه نمی آید و جمع کاملا زنانه است و همه برای ناهار منتظر من هستند.ناهار در سکوت خورده می شود و بعد من به مهکامه زنگ زدم و از او خواستم به خانه ما بیاید و دقیقا 10 دقیقه بعد مهکامه  رو به روی من در اتاقم نشسته بود و با لحن گله آمیزی گفت:

-       دیگه مطمئن شدم که تو فاقد هر گونه احساساتی!

-       حالا این اطلاعات رو از کدوم 118 گرفتی؟

-       به 118 نیازی نیست،دو روزه به آرش سر نزدی و عین خیالتم نیست اگه تو بودی اون این کار رو می کرد؟

-       می گی چیکار کنم؟

-    اون بیچاره توی کماست همه دارن براش پرپر می زنن تو می گی چیکار کنم،ور دل مادرت نشستی خوش می گذرونی؟!

-       اون دیگه برای من مهم نیست خودت که ایلگار خانم رو دیدی پشت در اتاقش چهار چشمی نشسته بود.

-       حالا که چی؟به تو چه؟تو که می گفتی من حسود نیستم.

-       هنوزم می گم اما موضوع فرق کرده.

-       چه فرقی؟

-       من مطمئن هستم که آرش منو بازی داده.

-       چرا این فکر احمقانه رو می کنی؟دیدن ایلگار تنها به تو ثابت کرده که آرش سر کارت گذاشته؟

-       آره،راستی من امروز بعد از ظهر خیلی کار دارم.

-       یعنی امروز که آرش عمل داره نمی یای بیمارستان؟

-       اونو که مجبورم بیام چون بهرام می خواد منو ببینه.

-       بهرام کیه؟

ناگهان متوجه شدم که چه اشتباهی کردم و اسم کوچک دکتر کوشا را به زبان آورده بودم و به همین سبب بی درنگ گفتم:

-       دوست داییم دیگه،دکتر کوشا.

-       دکتر کوشا!؟... مخ اونو کی زدی؟

-       اِ،مسخر نشو دیگه زود پاشو لباساتو بپوش بریم.

-       حالا کجا ؟

-    اول می ریم خونه عمه مم،من پسر عمه رو ببینم،بعد می ریم دم خونه حورا اینا من باید یه پسری رو ببینم بعد هم بریم بیمارستان دیدن دکترکوشا.

-       نه به اون مثبت بودنت نه به اینکه روزی با سه تا پسر قرار داری.

همین جور که لباس هایم را می پوشیدم گفتم:

-       کدوم سه تا پسر؟دکتر کوشا که پسر نیست،یه مرد جا افتاده ست،اون پسره هم یه دانشجویه شهرستانی از اقوام حورا ایناست،پسر عمه مم که پسر عمه مه دیگه...

-       خوبه دیگه،قصابم قصابه دیگه،خوبه بریم یه سری بهش بزنیم؟

دستش را کشید و با هم به طبقه ی پایین رفتیم وتا مادرم  جویای ماجرا شود گفتم:«یه دوری می زنی بر می گردیم». و دست مهکامه را کشیدم و با هم سوار ماشینش شدیم و به سمت خانه عمه راه افتادیم.

به در خانه عمه که رسیدیم سهند را دیدم که منتظر من بود،به مهکامه گفتم که زود بر می گردم و به سمت سهند رفتم که گفت:

-       سلام گیوا،می دونستم که می یای.

-       حالش چه طوره؟

-       تعریفی نداره گفتم شاید در رو برات باز نکنه اومدم تا اینجا تا کلیدم رو بهت بدم.

-       پس تو چی؟

-       من برای خودم می سازم،این دست تو باشه لازمت می شه.

از او تشکری کردم و به سمت در رفتم که رو به من گفت:

-       فقط ترو خدا  دیگه بهش نگو جای برادرمی که وقتی هذیان می گفت همش به خودش همینو می گفت.

باز هم از او تشکر کردم و به سمت اتاق سهیل رفتم که دیدم روی تختش دراز کشیده و دست چپش را روی پیشانی اش گذاشته بود،چند ضربه به در زدم که با تعجب به سمت من برگشت و گفت:

-       تو اینجا چیکار می کنی؟

-       اشکالی داره،اومدم خونه ی عمه م مهمونی.

-       مهمونی اومدی؟یا اومدی روی زخم من نمک بپاشی؟

-       سهیل تو پسر عمه می و من دوستت دارم.

-       لابد خواهری برادری.

-       خب مگه چی می شه؟

-       من اینجوری دوست داشتنت رو نمی خوام.

-       منم اونجوری دوست داشتن تو رو نمی خوام.

-       خب نخواه من تا ابد توی دلم دوستت دارم.

-       اما شاید من یه روزی ازدواج کنم؟

حالت چهره اش عوض شد صورتش ارغوانی شد و چشمانش پر اشک و من می دانستم که دارد این قضیه را در ذهنش تجزیه و تحلیل می کند،آه که من چقدر این چهره را دوست داشتم،به چشمانم زل زد و در حالی که صدایش می لرزید گفت:

-       اون موقع هم دوستت دارم.

-       اما این احمقانه ست!

-       تو هر جوری که دوست داری فکر کن.

-       حالا من چیکار کنم؟

-       اگه ازت یه خواهشی کنم قبول می کنی؟

-       اگه... .

-       نه،دیگه اون خواهش نه.

-       خب پس چی؟بگو قبول می کنم.

-       مامان از دسته مادرت دلگیره و ما دیگه نمی تونیم بیایم اونجا،دیدن من می یای؟

-       کی؟

-       هفته ای یه بار،هر وقت وقت داشتی.

-       کمکت می کنه؟

-       آره تو بیا.

-       باشه می یام،الانم باید برم دوستم جلوی در منتظر من است.

با یک خداحافظی کوتاه خانه عمه را ترک می کنم و سوار ماشین شدم و به سمت دیگر خیابان حرکت می کنیم.

وقتی در خانه شان می رسیم خبری از آن پسر دیروزی نبود و ما بعد از 5 دقیقه وقتی از دست غرغر های مهکامه کلافه شدم برمی گشتیم که دیدمش و به مهکامه گفتم نگه دارد،پیاده شدم و با صدای بلند گفتم:

-       هی آقا.

-       سلام،شمایید؟

خودم را به او رساندم و گفتم:

-       برای دیدن شما اومدم با اینکه هنوز نامتون رو نمی دونم.

-       من علی هستم،علی کیهان منش.

-       از آشنایی با شما خوشوقتم،حورا اینا بازم نیستم.

-       رفتن بیرون؟

-       نه رفتن مشهد مسافرت اما اگه شما شماره ی تماستون رو به من بدید به محض اومدنشون من با شما تماس می گیرم.

-       نه لازم نیست،من مزاحم شما نمی شم.

-       اما علی آقا از نظر من مشکلی نیست مگر اینکه شما نخواین شماره تون رو بدید.

با خجالت یک خودکار کهنه از جیبش در می آورد و روی یک برگ شماره ای نوشت و رو به گفت:

-       من فردا بر می گردم شهرستان،این شماره ی خوابگاهمه که تا دو روزه دیگه که بیام اینجام،خداحافظ.

و بعد آنقدر با سرعت رفت که مجالی برای خداحافظی به من نداد.سوار ماشین شدم که مهکامه گفت:

-  پسر شهرستانیتون همین بود؟

-  چش بود  مگه؟

-  هیچی جیگر بود.

-  مهکامه؟!

بی توجه به نگاه چپ چپ من به رانندگیش ادامه داد تا به بیمارستان رسیدیم و وارد طبقه ی سوم شدیم.به ساعتم نگاه کردم تازه 6  شده بود و دکتر یک ساعت دیگر در اتاق بود مهکامه دستم را کشید و مرا به سمت مادر آرش برد و همه با هم سلام و احوالپرسی کردیم که مادر آرش رو به من گفت:

-       دایی جان کی می رسن؟

در همین موقع موبایل مهکامه زنگ زد و او به من گفت که مادرم پشت خط است با یک عذر  خواهی به سمت دیگری رفتم و گفتم:

-       سلام مامان،چیزی شده؟

-       سلا مادر دایی کاوه ت داره می یاد تا ساعت 8 فرودگاه باش.

-       مامان اخم وتَخم نکنی ها؟

-       لازم نیست توضیحی بدی،خودم می دونم.

مادر این را گفت و بدون خداحافظی که عادت خانوادگیشان بود،گوشی را قطع کرد و من به سمت مهکامه و مادر آرش رفتم و گفتم:

-       دایی داره می یاد و ساعت 8 پروازش روی زمین می شینه،دیگه لازم نیست نگران باشیم آخرین عمل رو دایی انجام می ده.

مادر آرش زیر لب خدای شکری گفت و از من تشکر کرد که ایلگار از راه رسید و خیلی گرم با من سلام و احوالپرسی کرد که من هم کوتاهی نکردم و از حال و احوالش پرسیدم اما مهکامه زیاد او را تحویل نگرفت و دست مرا کشید تا با خود از آنجا ببرد که دکتر کوشا از اتاق عمل بیرون آمد و تا ما چیزی بپرسیم خودش گفت:

-       جای هیچ نگرانیی نیست اگه دکتر رهاوردی تا فردا برسه امیدواریم که حالش خوب بشه.

لبخندی زدم وگفتم:

-       دایی  تو راهه،ساعت 8 می رسه.

او هم به من لبخند زد و گفت:

-       پس با هم می ریم،البته بعد از اینکه کار من با شما تموم شد.

به سمت راهرو اتاقش حرکت کرد و دور شد که من به مهکامه گفتم بهتر است او برود چون من نمی دانستم کار دکتر با من چقدر طول بکشد و او بعد از کلی چرت و پرت گفتن،بیمارستان را ترک کرد.

به سمت اتاق دکتر حرکت کردم و چند ضربه به در زدم،که از اتاقش بیرون آمد و گفت:

-       اگه اشکالی نداره بیرون بیمارستان صحبت کنیم؟

و من که نمی دانستم موضوع از چه قرار است  قبول کردم و سوار اتومبیل گران قیمت دکتر کوشا شدیم و به سمت مسیری رفتیم که برایم آشنا نبود و دکتر هم حرفی نزد که طولی نکشید که جلوی عمارت زیبا و خارق و العاده ای ماندیم که بشکل قله ای معماری شده بود که در  وسط استخری بزرگ ساخته شده بود که شیبه جزیزه بود از دیدنش دهانم باز مانده بود چون تا به حال آنجا را نه دیده بودم نه ازکسی شنیده بود،دکتر که تعجب مرا دید پرسید:

-       قشنگه مگه نه؟مثل تو.

از شنیدن این حرف عرق سردی روی بدنم نشست و احساس سرمای عجیبی به من دست داد اما چیزی نگفتم و سعی کردم این حرف را نوعی تعارف تلقی کنم که او مرا محترمانه به سمت آنجا برد که مردی که لباس فرم سرمه ای و سفیدی به تن داشت جلو آمد و با دیدن دکتر کوشا خم شد و او را به داخل دعوت کرد.

وقتی وارد آنجا شدیم همه چیز شبیه به خواب و رویا بود گذشتن از یک پل چوبی و وارد شدن به جایی که تمام دیوارهایش از آینه بود و آبشاری که در سمت راستش بود و وقتی به زیر پایم نگاه کردم از هیجان قلبم ایستاد چون بر روی شیشه ای راه می رفتیم که زیر پایمان پر از ماهی های رنگارنگ بود و از همه جالب تر دیدن هنر پیشه های سینما بودند که مرا متوجه کرد که این یک جای معمولی نیست و فقط آدم های معروف به اینجا می آیند،آقای... که من خیلی از بازیش خوشم می آمد با خانومی که از هنر پیشه گان بود اما نه چندان معروف،به سمت دکترکوشا آمدند و آقای ...گفت:

-       به به بهرام از مجردی در اومدی؟

دکتر کوشا خنده ای کرد و گفت:

-       نه هنوز،تو کجا؟حالا بودی... جان.

او خنده ای کرد و گفت:

-    نه دیگه خیلی وقته اینجا بودیم با اجازه داریم با ... می ریم فقط کلک نگفته بودی انقدر خوش سلیقه ای،دست مارو هم بگیر.

بعد آقای... نگاهی به من انداخت که خانم ... متوجه شد و دستش را کشید و با هم رفتند که رو به دکتر کوشا گفتم:

-       اینجا مال آدم های مشهوره؟

-       آره،از دیدن بازیگر ها فهمیدی؟

-       آره من عاشق بازی آقای ... هستم.

-       از تو خوشش اومده بود اما آدم درستی نیست،می دونی گیوا شهرت خیلی نامرده.

-       من با باطنش کاری ندارم،من از بازیش خوشم می یاد.

-       از قیافه ش چه طور؟

-       خب اونم خوبه.

-       حالا نظرت در مورد من چیه؟

به چهره اش نگاه کردم و یک لحظه یاد یک بازیگر خارجی افتادم و گفتم:

- شما خیلی شبیه KEANU REEVES هستید.

-       تو از قیافه ی اون هم خوشت می یاد؟

-       چرا این سوال ها رو می پرسید؟

-       می خوام نظرت رو در مورد خودم بدونم.

-       خوب شما دکتر خوبی هستید.

-       دکتر نه،من اومدم تا خارج از بیمارستان در مورد خودمون صحبت کنیم،اسم من بهرامه فقط بهرام.

-       شما در مورد آشنایی بیش تر ما حرف می زنید؟

-       یا شایدم هم ازدواج.

-       ازدواج؟! شما16 الی 17 سال از من بزرگترید!

-       چه اشکالی داره وقتی من عاشق تو شدم.

از جایم بلند شدم و گفتم:

-       منو برسون خونه.

-       اما؟!

-       گفتم منو برسون خونه،اگه نمی خوای خودم برم؟

-       نه نه ... می رسونمت،فقط بگو پای اون پسره آرش در میونه؟

آمدم از در خارج شوم که از جایش بلند شد و مبلغ قابل ملا حظه ای را بابت 2 عدد قهوه نخورده به آنها داد و ما از آن محیط زیبا دور شدیم او مرا به خانه رساند و من حتی از او خداحافظی نکردم و با سرعت وارد خانه شدم و در را به روی خودم بستم.

چرا به او جواب منفی داده بودم؟من که عاشق آرش نشده ام!هیچ چیز بین او و من نیست،پس چرا با بهرام آن گونه حرف زدم؟من که تفاوت سنی برایم ارزشی نداشت؟چرا او را از خودم رنجاندم؟او که به خاطر من دو روز بیش تر در ایران مانده بود؟!وای خدایا کمکم کن... .

وارد خانه که شدم تلو تلو می خوردم،سرم گیج می رفت و احساس منگی می کردم و به همین علت نمی توانستم ساعت را ببینم دستم را به چیزی تکیه دادم و چند بار پلک زدم تا متوجه شدم ساعت از 8 گذشته است و من هنوز به فرودگاه نرفته ام.با چشم به دنبال تلفن گشتم و شماره ی نزدیک ترین آژانس را گرفتم و گفتم:«فرودگاه»،بیش از این تأمل را جایز ندیدم و سوار ماشین شدم اما این ترافیک اصلا به نگرانی من توجه ای نداشت؟!

ساعت 8:30 دقیقه را نشان می داد که به فرودگاه رسیدم و از دور دایی کاوه را دیدم که کمی تپل شده بود و دختری 30 الی 25 ساله با موهای بور و چشمان آبی و پوستی سفید و همچنین گونه ها و لبهای قرمز که بیش تر او را شبیه عروسک های قصه کرده بود تا یک آدم واقعی به من رسیدند،جلوتر رفتم که مادر او را اریکا نامید،زن دایی من،اما این امکان نداشت!کجای این زن 49 ساله بود؟یعنی بهرام مرا دست انداخته بود؟دایی چه طور... .؟!

صدای مادر مرا به خود آورد که گفت:

-   به زنِ دایی کاوه خوش آمد نمی گی؟

ناگهان تعادلم را از دست دادم و بی هوش شدم که... .

چشم که باز کردم بهرام را بالای سرم دیدم دستم را در دست داشت و نبضم را می گرفت از تماس او با دستم تمام بدنم در آتشی داغ می سوخت و دوست داشتم الان در اتاق خودم بودم که دیدم آرزویم به حقیقت پیوسته و من در اتاق خودم هستم و متأسفانه تنها با بهرام!چشمانم را گشودم و گفتم:

-       چی شده؟

-       هیچی،فقط منو از دلشوره کُشتی.

-       مامان اینا کجان؟

-       تو رو با من تنها گذاشتن،تا حالت بهتره بشه.

پوزخندی زدم وگفتم:

-   چه قدر خوب،ممنون از لطفشون.

-       این یعنی من برم؟

-       هر جور دوست داری.

-       تو از من متنفری؟

-       معلومه که نه،اما دیدنت آزارم می ده.

-    عیبی نداره آرش به زودی خوب می شه،امیدوارم بتونه خوشبختت کنه که چشمم آب نمی خوره،در هر صورت من برات آرزوی خوشبختی می کنم گیوا خانم.

او بدون اینکه به من مهلت حرف زدن بدهد رفت و مرا با دنیایی از ابهام تنها گذاشت.

زن دایی اریکا یک دو رگه ی انگلیسی بود که پدرش ایرانی بود و مادرش اهل انگلیس و بسیار هم زن دوست داشتنی بود که از جراح های معروف انگلیس بود و استاد دانشگاه آرین و آریا و خیلی شکایت آرین را برای خاله کرد و بر عکس بسیار از آریا تعریف کرد و البته گفت که عاشق دختری هم شده که کاملا ایرانی ست و برای درس خواندن به لندن آمده و به زودی هر دو به ایران می آید و این حرف زیاد به مزاج خاله خوش نیامد و باعث شد خاله میگرنش عود کند و تا آخر شب در اتاق من چمباتمه زد و حتی برای شام هم بیرون نیامد.

تا آخر شب این سوال برای من بود که چه طور زن عمو که از من خواسته بود او را اریکا صدا بزنم 49 سال دارد؟ اما از کسی نپرسیدم فقط تا صبح به همین فکر خوابیدم.

صبح که بیدار شدم مهکامه به من تلفن کرد و گفت که عمل ساعت 10 صبح انجام می شود از من خواست تا به بیمارستان بروم و من هم قبول کردم.به همین منظور صبحانه ام را با عجله خوردم و خودم را مرتب کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم و خوشبختانه در آنجا ایلگار را ندیدم و مستقیما به اتاق دکتر کوشا رفتم که می دانستم در نبود او دست دایی است که با اریکا مواجه شدم که گفت:

-       امروز خیلی خوشگل کردی خبریه؟

-       نه،چه طور مگه؟

-       هیچی می خواستم بگم اگه به خاطر دکتر کوشایه اون امروز صبح رفت.

-       دکتر کوشا؟!چرا همچین تصوری کردی؟

-       به دلیل رفتارهای دیشبت بعد از رفتنش و حالت صورت اون.

-       اگه راستشو بگم و نخوام که به دایی کاوه بگی،چه طوره؟

-       منطقیه.

-       پس باید بگم فقط ازم خواستگاری کرد و منم گفتم نه.

-       پس دلیل کنایه ش به کاوه... .

-       چی؟!

-       صبح که کاوه بهش گفت خیلی خسته ست اون هم جواب داد پس مراقب باش فامیلتون زیر دست تو نمیره.

-       نه؟!

-       تو به آرش علاقه مندی؟

-       نمی دونم.

-       نمی دونی؟! مگه می شه؟

در همین موقع دایی کاوه وارد اتاق شد و با هم سلام واحوالپرسی کردیم که از اریکا خواست که برای عمل او را همراهی کند و اریکا با چشمکی از در خارج شد که دایی از من پرسید:

-       گیوا بین تو و این پسره که من قراره عملش کنم چیزی هست؟

-       نه دایی جون،باور کنید،شما که می دونید من همه چیز رو بهتون می گم.

-       آره می دونم... اما بهرام...  .

-       اونو ولش کنید بعدا خودم براتون  توضیح می دم،راستی دایی واقعا اریکا 49 ساله شه؟

-    خب آره اونجا با اینجا خیلی فرق می کنه کلی کرم و کوفت و زهرمار به خودشون می مالن پوستشون رو می کشن و ازا ین کارا دیگه... .

-       شما که عمل نکردید؟

دایی چشمکی زد و گفت:

-       من که همیشه خوشگل بودم.

و از اتاق خارج شد و منم به دنبال او به اتاق انتظار رفتم که پدر آرش و مادرش را دیدم که به خاطر من بلند شدند و با من سلام واحوالپرسی کردند که از آنها تشکر می کنم و پشت در می ایستم و به این انتظار کشنده دل می دهم.

عمل بدبختانه 3 ساعت طول می کشد و این انتظار کم کم جایش را به دلهره و اضطراب می دهد که از جایم بلند می شوم تا وارد اتاق شوم که دایی به همراه اریکا از اتاق عمل خارج می شود و اریکا رو به من و مادر و پدر آرش که نگران نشسته بودیم کرد و گفت:

-    متأسفانه وسط عمل خونریزی کرده و این خیلی خطرناکه ما جلوی خونریزی رو گرفتیم و امیدواریم دوباره شروع نشه وگرنه کاری از کسی ساخته نیست.

ناگهان وا رفتم و احساس کرختی به من دست داد تصویر دو باری که آرش را دیده بودم جلوی چشمانم نمایان شد و برای اولین بار عمق حادثه ای که برایش اتفاق افتاده را احساس کردم و فهمیدم که واقعا در وضعیت بدی است به همین دلیل از دایی خواستم تا اجازه بدم با تمام محدودیت های ICU آرش را ببینم و دایی هم با سوء ظنی که می دانستم نسبت به این قضیه دارد اجازه اش را گرفت و من وارد اتاق آرش شدم که برای اولین بار در زندگیم احساس ناتوانی کردم و کنارش شروع به گریه کردم او لاغر و نحیف شده بود زیر چشمانش گود رفته بود و اثری از موهای زیبا و لبخند جذابش نبود برای لحظه ای دستش را گرفتم وآهسته گفتم:«چرا چشمانت را باز نمی کنی تا ببینی شاخه های عشقت تا کجای قلبم ریشه دوانده و با دیدن چشمان بسته ات امیدی به زندگی ندارم؟» با دیدن اریکا در بالای سرم از جایم بلند شدم که او دستم را کشید و مرا به رستوران برد و در آنجا رو به روی من نشست و گفت:

-       هنوز جواب سوالت رو پیدا نکردی؟

-       کدوم سوال؟!

-       این که عاشق آرش هستی یا نه؟

-       اگه عاشقش نباشم،حداقل دوستش دارم اون برام خیلی مهمه!

-       یادن نره گیوا ما به خاطر حس انسان دوستیمون همه ی ادم ها برامون مهمه دلسوزی رو با عشق عوضی نگیر.

-       نمی دونم،خواهش می کنم تو دیگه گیجم نکن.

-       فعلا فقط براش دعا کن.

-       این کار رو می کنم.

-       راستی الان بهرام زنگ زد و من بهش گفتم که دیگه به تو فکر نکنه.

-       خوب کاری کردی.

-       اما یه چیزی گیوا تو به اون گفتی که چون ازت بزرگتره بهش جواب منفی دادی؟یعنی تو واقعا چنین نظری داری؟

-       معلومه که نه،من فقط بهانه ای دیگه ای نداشتم.

-       حالا چی؟

-       فکر کنم که دارم.

-       پس بهتره اگه بازم چیزی گفت منطقی تر باهاش برخورد کنی.

-       باشه اریکا،ممنونم که کمکم می کنی.

-       راستی تو می دونی داییت 12 سال از من کوچیکتره؟  

-       اگه بگم آره نمی پرسی از کجا؟

-    برام مهم نیست و اگه مادرت هم پرسید راستشو می گم من از همون روز اول به داییت گفتم که 49 سال دارم و اون بعد از کمی تعجب گفت که براش مهم نیست و منم که بعد از شناختش ازش خوشم اومد زنش شدم.

-    اگه بهت بگم تو رو چه جوری تصور می کردم شاخ در می یاری،یه زن چاق و فربه با موهای سفید و چادر به کمر بسته که سر دایی داد می زنه و می گه«مرد پس این چایی چی شد،مُردم از خستگی».

اریکا که از خنده چشمانش پر از اشک شده بود مرا از رستوران خارج می کند و با هم به سمت اتاق دایی می رویم که دوباره یاد آرش می افتم و هاله ای از غم صورتم را فرا می گیرد که دایی گفت:

-       فعلا که خبری نیست نگران نشید.

اریکا رو به دایی گفت:

-       خواهر زادت عاشق شده.

من که از خجالت سرخ شده بودم سرم را پایین آوردم که دایی گفت:

-       آره گیوا؟اریکا راست می گه؟

سرم را پایین آوردم که دایی دوباره گفت:

-       پس چرا صبح به من گفتی چیزی نیست،دروغ گفتی؟

اریکا گفت:

-       نه بابا مطمئن نبود،فقط همین.

دایی بحث را دنبال نمی کند و من آن دو را تنها می گذارم و به اتاق انتظار می  روم که مادرش نظر دایی را می پرسد و من هم حقیقت را می گویم و بعد به اصرار اریکا به خانه بر می گردم.

به خانه که رسیدم مهکامه را دیدم که روی مبل نشسته و منتظر من است حالش را می پرسم که می گوید تعریفی ندارد و بعد از آرش پرسید که منم حقیقت را گفتم و یک راست به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم که مهکامه گفت:

-       چیه،حس انسان دوستیت گل کرد! ناراحت به نظر می رسی.

-       آرش لاغر و ضعیف شده.

-       مادرش بمیره تازه فهمیدی؟

-       چیکار کنم؟تو چرا گرفته ای؟چیزی شده؟

-       برام یه خواستگار اومده از فامیل حمیده،مامان می گه باهاش عروسی کنم،یعنی پاپیچ شده.

-       حمید کیه؟

-       دِ کی،شوهره مامان دیگه.

-       خب بگو دوستش نداری.

-       حالا ولش کن،من امشب می خوام اینجا بمونم.

آن شب من و مهکامه تا صبح حرف زدیم و حرفی از خواب به میان نیامد و من فهمیدم که او به یکی از همکلاسی هایش علاقه دارد که نامش یوسف است و بسیار وضع مالی بدی دارند و خانه یشان در جنوب شهر است و من که نمی توانستم این موضوع را باور کنم قرار گذاشتیم تا فردا صبح به دیدن او در یک آموزشگاه برویم که تدریس ریاضی می کرد و من با شور و فارغ از خیال آرش و وضعیتی که داشت خوابیدم.

صبح که بیدار شدم مادر گفت که اریکا زنگ زده بود و از من خواست با او تماس بگیرم به همین منظور شماره ی خانه یشان را گرفتم که کسی گوشی را بر نداشت و به همین خاطر به بیمارستان زنگ زدم که دایی گوشی را بر داشت وگفت حال آرش خوب است و تا 2 ساعت دیگر باید به هوش بیاید از خوشحالی جیغی کشیدم و  از دایی تشکر کردم که او را هم به وجد آوردم و  او مرا برای شام دعوت می کند و من قول مساعد دادم.

از اتاق خارج شدم و سراغ مهکامه را گرفتم که مادر گفت صبح مادرش به او زنگ زده و رفت و منم که از گرفتن گوشیش منصرف خسته می شوم لباس می پوشم تا به بیمارستان بروم که تلفن اتاقم زنگ خورد و صدای حورا در گوشی می پیچد که گفت:

-       ای بی معرفت معلوم هست کجایی؟

-       تو رفتی دور زدی من که خونه هستم.

-       انقدر اونجا گرم بود که من هیچی حالیم نشد.

-       مهم نیست در عوض زیارت کردین و حال و هواتون عوض شد.

-       از خودت بگو چیکار می کنی؟

-       هیچی 2 روز پیش اومدم در خونه تون که... .

-       که چی؟!

-       هیچی من تا دو ساعت دیگه اونجام.

-       منتظرتم،خداحافظ.

گوشی را قطع می کنم و تند تند لباس عوض کردم وچون هوا خیلی گرم بود  به یک آژانس زنگ زدم که مادر پرسید:

-       کجا گیوا؟

-       دارم می رم خونه ی حورا اینا شاید ظهرم نیام.

-       باشه،به سلامت.

-       راستی بعد از ظهر با حورا می رم بیرون و شام هم خونه دایی کاوه م.

-       پس تا شب نمی یای.

-       نه اما سعی می کنم بعد از شام زود بیام.

مادر از من خداحافظی کرد و من با آژانس به سمت بیمارستان رفتم که با اریکا بر خورد کردم که به من گفت آرش را به بخش منتقل کرده اند و مادرش در کنارش است،در تصمیم مردد بودم که اریکا به کمکم آمد و مادر آرش را برای نوشتن بعضی از داروها به اتاقش برد و من وارد اتاق آرش شدم که مثل بچه ها خوابیده بود و رنگش به حالت عادی بر گشته بود دلم برایش ضعف رفت و سرم را به روی صورتش خم کردم که چشمانش را باز کرد و گفت:

-       اینجا بهشته؟

-       نه،کی گفته؟

-       پس تو فرشته خوشگل اینجا چیکار می کنی؟

-       دلم برات سوخت اومدم ببینمت.

-       حالا بگو ببینم فرشته ها هم شیطونی می کنن؟

-       نه نه هرگز...

-       پس تو داشتی چیکار می کردی؟

-       من کاری نمی کردم.

-       چرا یه کاری می خواستی بکنی،من چشمامو می بندم،تو کارت رو بکن.

-       دیگه پشمون شدم.

چشمانش را بست و گفت:

-       خواهش می کنم.

دوباره روی صورتش خم شدم و بوسه ای بر پیشانی اش زدم که به رویم لبخند زد و باعث شد از کارم پشیمان نشوم و گفت:

-       خوشحالم که اینجایی.

-       من به خاطر دل خودم اومدم.

-       اما دل منم شاد کردی.

-       خوشحالم که حالت خوب شده.

در همین موقع مادرش وارد اتاق شد و با دیدن چشمان باز شده آرش جیغی از خوشحالی کشید و صورتش را غرق بوسه کرد که من از اتاق خارج شدم و به اریکا گفتم که باید به نزد حورا بروم و قول دادم برای شام آن دو را منتظر نگذارم و از بیمارستان خارج شدم و با تاکسی به سمت خانه ی آن ها حرکت کردم.

10 دقیقه بعد جلوی در خانه ی آن ها بودم که حورا با دیدنم از در بیرون آمد و با استقبال گرم او و مادرش مواجه شدم و با حورا به سمت اتاقش رفتیم که زود و سریع پرسیدم:

    -  ببینم حورا،تو توی فامیل های شوهرت علی می شناسی؟

    -  علی؟! از کجا می دونی فامیل آق هوشنگه؟

    -   خودش گفته.

    -   تو فک و فامیل های اونو کجا دیدی؟

    -   تو بگو علی می  شناسی یا نه؟

    -      نه!

    -     پسرخاله شوهرته،4 روز پیش که من اومدم اینجا دم در تون بود.

    -     ز کی،اون دیگه چی می خواست؟

    -      پسر خیلی خوبیه،اومده بود طلا هاتو بده.

    -     کدوم طلا؟!من که طلا ملا نداشتم!

    -      اما اون گفت برات پول و طلا آورده؟!

    -     حتما غول چراغ جادو بود وگرنه من که رنگ چنین چیزهایی رو ندیدم.

    -    اما من شمارشو دارم،گفت تو اومدی بهش زنگ بزنم ببینتت.

    -    ما روگرفتی گیوا؟!

    -    نه به خدا بیا بهش زنگ بزنیم.

شماره ای را که او به من داده بود از کیفم در آوردم و گرفتم که صدایی گفت:

-       اقامتگاهه امام حسین بفرمایید؟

-       ببخشید من با علی کار دارم.

-       فامیلیشون؟

-       به یاد نمی یارم.

-       خانم ما هزار تا علی داریم،من از کجا بدونم شما کدوم علی رو می گید؟

-       اما این علی تازه اومده و شهرستانیه.

-       یه آقا علی الان اومد،گوشی... .

بعد از چند ثانیه صدایی گفت:

-       الو بفرمایید.

-       اِ،ببخشید شما علی هستید؟

-       بله اما شما رو نمی شناسم.

-       درسته من با اون علی ای که کار دارم شما نیستید،یه پسر شهرستانیه که تازه به دانشگاه اومده.

-    بله می شناسمش اما اون هنوز اینجا مقیم نشده دیروز که اومد بهش خبر دادن مادرش فوت کرده و اونم برگشت شهرستان.

-       خیلی ممنون از لطفتون،خدانگهدار.

گوشی را گذاشتم و به حورا  می گفتم که او چقدر بد اقبال است که مادرش وارد اتاق شد وگفت:

-    وای حورا حاضر شو امشب باید بریم کرج،خانم آقای کیهان منش که از همسایه های ما بودن فوت شده وهمه همسایه ها عزادارن بهتره ما هم بریم.

در ذهنم به دنبال این نام می گردم از کجا آن را شنیده بودم،ناگهان به یاد حرف علی می افتم«من علی هستم،علی کیهان منش»،ناگهان فریاد زدم و گفتم:

-       خودش حورا خودشه،علی کیهان منش همون پسره یه که من می گم.

حورا مرا به آرامش دعوت می کند و مادرش که گیج شده بود از حورا جریان را می پرسد که حورا به او می گوید اگر بعد از ناهار برویم چه اشکالی دارد؟و مادرش که از قضیه اطلاعی نداشت موافقت می کند و من دل توی دلم نبود.

به پیشنهاد من با مترو می رویم که راه زیادی نبود و من و حورا که همش حرف زدیم تا آنجا هیچی از طولانی بودن مسیر نفهمیدیم.

وقتی وارد آن خانه ی کهنه و قدیمی آن ها شدیم مادر حورا با دیدم عکس آن زن شروع به گریه کردن کرد و با گوشه چادرش مدام اشک هایش را پاک می کرد و من که تشنه دیدن علی و فهمیدن ماجرا بودم با چشم به دنبال او می گشتم که حورا سمتی را به من نشان داد و گفت:

-       خودشه؟

رد نگاه حورا را دنبال کردم و علی را دیدم که کنار پله نشسته و هاله ای از غم چهره اش را فرا گرفته،دست حورا کشیدم و با هم به سمت او رفتیم و من رو به او کردم وگفتم:

-       تسلیت می گم علی آقا.

سرش را برگرداند و با دیدن من و حورا آب دهانش را فرو داد و گفت:

-       خیلی ممنون از اومدنتون،راضی به زحمت شما و حورا خانم نبودم.

حورا قری به سر وگردن داد و گفت:

-       دلیل دروغ گفتنتون به گیوا چی بود؟

من که از حرف حورا در این شرایط ناراحت شده بودم رو به او گفتم:

-       الان وقتش نیست.

و علی که نمی دانست موضوع از چه قرار است با لحن متعجبی گفت:

-       کدوم دروغ؟! بخدا من از چیزی خبر ندارم!

دخالت کردم و گفتم:

-    ببینید علی آقا،با اینکه شما الان عزادار هستید و وقت این حرفها نیست اما حورا می گه اصلا طلایی نداشته و شوهرش هم پولی در بساط نداشته.

او که تازه متوجه ی ماجرا شده بود نفسی از آسودگی کشید و گفت:

-       نمی دونم که اون طلا ها مال شماست یا مال  همسرهای قبلیش اما پول ها مطمئنم که مال خودشه.

ناگهان او را صدا می زنند و او با عذر خواهی ما را ترک کرد که حورا گفت:

-       واقعا پسر عجیبیه،فکر می کنی راست بگه؟

-       در مورد چی؟

-       طلا و پول دیگه؟

-       حتما راست می گه،اما یه چیزی حورا من فکر می کنم از از تو خوشش می یاد.

حورا نگاهی با تعجب به من کرد و بعد زد زیر خنده که همه با تعجب به او نگاه کردند که خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-       تو واقعا خیال بافی.

برگشتم و دیدم علی با یک پلاستیک سفید فانتزی به سمت ما می آید و آن را به سمت حورا گرفت و حورا با دیدن طلا ها اشکش در آمد و رو به علی گفت:

-       وای این ها طلا هایی که سر عقدم از اقوام و مامان اینا گرفتم،پدر سگ به من گفته بود همه رو فروخته.

و علی که طاقت گریه حورا را نداشت و عزادار مادرش بود خودش هم اشکش در آمد و ما را ترک کرد و من مشغول دلداریه حورا شدم.

غروب بود که از حورا و مادرش خواهش کردم که برگردیم و آن دو هم که دیگر از عزاداری خسته شده بودند از علی و پدرش خداحافظی می کنند و ما سوار مترو می شویم که در راه حورا به من گفت:

-       گیوا تو فکر می کنی علی چرا این کار رو کرد؟

-       نمی دونم،قبلا نمی دونستم اون همسایه ی شما بود شاید دلیلش اینه.

-       چه ربطی داره؟

-       خب هوشنگ تو رو به وسیله ی رفت وآمد به خونه ی علی اینا شناخته بود و این وصلت صورت گرفت.

-       نه اینجوری نبود،مادر هوشنگ منو توی یه مولودی خونه ی عمو دید!

-       یعنی پای علی در میون نبود؟!

-       نه،اون توی یه شبی که مهمون ما بود تازه فهمید.

-       پس دیگه بحث داره حاشیه دار می شه.

-       می دونی چرا دارم خر می شم  حرف های لیلا رو باور کنم.

-       لیلا کیه؟

-    خواهر علی اسمش لیلاست، می گفت  اونا قصد داشتن بیان خونه ی ما خواستگاری که دیر شد و من زن هوشنگ شدم.

-       منم فکر می کنم درست گفته،چون خودم شک کردم علی به تو علاقمنده.

-       اما من قبلا ازدواج کردم و اون یک پسر مجرده

-       درسته،اما عشق که این چیزها حالیش نیست.

حورا خنده تلخی کرد و من خیلی دلم به حالش سوخت که تا چشم باز کرد در 14 سالگی شوهرش دادند و او رنگ زندگی را ندیده است.

ساعت 8 بود که رسیدیم و من با خداحافظی از آن دو به سمت خانه ی دایی حرکت کردم که در راه همش به آرش فکر می کردم و روزی که قرار است مرخص شود که دیدم از مسیر دور شده ایم و از راننده خواستم که دور بزند که او از آینه نگاه مشکوکی به من انداخت و مرا در کوچه ی خانه ی آن ها پیاده کرد و من کرایه اش را تمام و کمال دادم.

اریکا با دیدم کلی غر زد که چرا دیر آمدم اما وقتی ماجرای حورا را برایش توضیح دادم خوشحال شد و به من گفت که آرش تا فردا صبح مرخص می شود و بعد هم گفت که قرار است دایی هفته ی آینده برایم جشن تولد بگیرد و دوتایی تا آمدن دایی کلی نقشه کشیدیم.

با آمدن دایی شام خوردیم وکلی هم حرف زدیم تا ساعت 12 شد من قصد رفتن کردم و قول دادم تا فردا برای کمک به اریکا بیایم و دایی مرا به خانه رساند.

                                  ***

امروز روز تولدم بود صبح که از خواب بیدار شدم مادرم تولدم را تبریک گفت و پدر هم همین طور اما گفتند که کادویم را امشب در خانه ی دایی می دهند و هر یک به دنبال کار خود رفتند که تلفن اتاقم زنگ زد و با بر داشتن گوشی مهکامه گفت:

-       معلوم هست توکجایی؟

-       من یا تو که اون روز صبح بی خداحافظی رفتی؟

-       مامان زنگ زد گفت برم خونه.

-       اما ما قرار بود بریم یوسف رو ببینیم.

-       دیگه نمی ریم چون دیشب نامزدیه من و شهروز بود.

-       شهروز؟!

-       همون خواستگاری که  از اقوام حمید بود.

-       چرا قبول کردی مهکامه؟

-       نمی دونم،شاید برای اینکه به این نتیجه رسیدم همه چیز عشق نیست.

-       شهروز چه شکلیه؟خوش اخلاق هست؟چی پوشیده بود؟

-       اوه...  چقدر سوال داری،جمعه روز عقده خودت رو آماده کن.

-       جدی؟!به این زودی؟

-       حالا که زود شده،از آرش چه خبر؟

-    خوب شد یادم انداختی،امروز مرخص می شه و در ضمن تولد من هم امروزه و همه خونه ی دایی کاوه دعوتند،تو هم بیا.

-       سعی می کنم،تا ببینم چی می شه،خداحافظ.

با قطع شدن ارتباط لباس پوشیدم تا به دیدن سهیل بروم که اریکا زنگ زد وگفت چند تا از دوستانم را برای امشب دعوت کنم و من که دوست زیادی نداشتم تنها از حورا خواستم که بیاید و بعد به سمت خانه ی عمه حرکت کردم.

طولی نکشید که با کلیدی که سهند به من داده بود در را گشودم و با دیدن جای خالی کفش کار عمه نفسی از آسودگی کشیدم که دیدم سهیل عکس های بچه گیمان و چند تا از عکس هایی که مال سیزده بدر پارسال بود را دور خودش جمع کرده و به آنها نگاه می کند که از دیدنش اشکم سرازیر شد و در دلم به خودم و احساسی که نسبت به او داشتم لعنت فرستادم که برگشت و با دیدن چشمان خیس از اشک من گفت:

-       برای بدبختی من گریه می کنی؟

-       نه،برای سرنوشتم گریه می کنم.

-       عارت می یاد بگی من عاشقتم مگه نه؟

-       نه به خدا سهیل تو پسر عمه ای و من دوستت دارم فقط نمی دونم چرا ... .

-       بسته گیوا بسته،حداقل بزار وقتی می بینمت این غصه رو فراموش کنم.

-       باشه اما بدون دیدن من هیچ فایده ای برای تو نداره.

چند ساعتی پیش او نشستم و با هم از گذشته ها و آینده ای که به ازدواج ختم نمی شد گفتیم و من برایش از حورا و زن دایی اریکا و همچنین مهکامه گفتم که دیدم ساعت 1 شد و از ترس اینکه عمه را ببینم از سهیل خداحافظی کردم و او هم در آخر پیراهنی را که ماه پیش با هم در یک فروشگاه دیده بودیم و من از ان تعریف کرده بودم را به عنوان هدیه تولدم به من داد و من با بغض به سمت خانه دایی کاوه حرکت کردم.

اریکا با دیدنم گفت که آرش مرخص شده است و اریکا او را برای جشن دعوت کرده بود،صورتش را بوسیدم و او دوباره با دادن لباسی که برایم از لندن خریده بود مرا شگفت زده کرد و من در دلم شاد بودم که آرش حتما با دیدنم کیف  می کند که اریکا از نگاهم احساسم را خواند و دوتایی زدیم زیر خنده!

تا بعد از ظهر که مامان و مهمان ها برسند من و اریکا تمام کارهای لازم را انجام دادیم و با آمدن مهمان جشن پر از هیاهو شد اما خبری از آرش نبود کم کم سر و کله ی خاله نوشین و آریا و آرین هم که تازه رسیده بودند پیدا شد و خاله مرسده و مهکامه و همچنین حورا و مادرش و چند تا از دوستان و پرسنل های بیمارستان اما خبری از آرش نشد کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که صدای بوق منحصر به فرد اتوموبیلش که در شهر فقط چند تای از آن بود به گوش رسید و من از پنجره قد بلندش را دیدم که با یک کت و شلوار دودی به همراه یک بلوز نارنجی و همچنین کراواتی به رنگ سفید و نارنجی که همه با هم زیبایی چهره اش را دو برابر کرده بود و همچنین یک کفش مجلسی فوق العاده که تیپش را کامل می کرد،به من که رسید سری فرود آورد و سبد دسته گلش را به سمت من گرفت و گفت:



:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ سوم ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: